-
مدرسه ای در دیار ق/غربت
جمعه 27 آذرماه سال 1388 23:22
به نام خدا در یک مدرسه ی راهنمایی ناظم هستم. مدرسه در حومه ی شهر واقع شده. حومه به معنای زاغه نشین نیست. حومه به معنای حلبی آباد نیست. حومه فرقش با مرکز شهر این است که در مرکز شهر نیست، ممکن است که ظاهری به زیبایی مرکز شهر نداشته باشد، یا مردمش با مردم مرکز شهر کمی فرق داشته باشند. مثلا در هوای منهای چهار درجه، دامن...
-
تاریخ کثیف
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 22:27
به نام خدا تاریخ که همه اش تکرار می شود، اما مردم چی؟ مردم که تکرار نمی شوند... پدر و مادر من چی؟ برادرم، خواهرم؟ آنها که تکرار نمی شوند؟ تاریخ که همه اش تکرار می شود، این سده و سده های قبلی و بعدی. اما ما چه؟ ما که عمر صد ساله و دویست ساله نداریم که دوره ی شاید شاد بعدی را ببینیم... . مثل یک مورچه ی کوچک بدبخت که حتی...
-
کلاس شنا
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 21:08
سلام. دیروز جلسه ی پنجم کلاس شنا بود. با گریه از آنجا خارج شدم ! عمق استخر یک متر و هشتاد سانتی متر است. من در حد صفر هم نیستم. خیلی هم می ترسم. هیچ چیزی هم یاد نگرفته ام. احساس درماندگی می کنم. برای همین برای استاد بهانه ی داستان ماهیانه را آوردم و او هم باور نکرد و البته جواب داد که ایرادی ندارد، و اینکه به خاطر این...
-
بیست شهریو 1388 معادل 11 سپتامبر
جمعه 20 شهریورماه سال 1388 22:21
به نام خدا همه اینجا مهربانند. نه همه، اما خیلی ها. در رفتار مردم در کوچه و خیابان، سر کار، سر کلاس، در محیط های اداری، مترو یا تراموی، هیچ جا کسی به تو فخر نمی فروشد. هیچ کس خود را زیباتر یا زشت از تو نمی داند. هیچکس ملیت خود را برتر نمی داند. رفتار کسانی که من تا به حال دیده ام عادی است، ملیت اصلا مهم نیست. به جز...
-
از فرانسه
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 17:28
به نام خدا چیزی که برای مخفی کردن ندارم ! اما مدت قابل توجهی بود که کم پیدا شده بودم. اینقدر درس داشتم که به هیچ کار دیگری نمی رسیدم. اما حس نوشتن همیشه قلقلکم میداد. یعنی توی دلم همیشه جای نوشتن خالی بود و احساس می کردم که یکی از کارهای مهمی را که باید انجام می دادم، کنار گذاشته ام. از آن مدل دغدغه های ذهنی که راحتت...
-
سختی های انطباق با محیط جدید
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 20:10
به نام خدا ... می خواهی به گوشه ی خودت بخزی. غذای مختصر خودت، اتاق کوچک خودت، میز خودت و تمام آن چیزهایی که مال خودت هستند. بدون آنکه فکر کنی ممکن است کسی را معذب یا آزرده کنی. می خواهی کسان خودت را ببین: خواهر خودت، برادر خودت، پدر و مادر خودت، تمام آنهایی که در کنارشان راحتی. هر طور بخواهی حرف می زنی. می دانی کی...
-
خداحافظ ایران
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 16:15
به نام خدا سلام به همه. اصلا نمی دونم کسی اینجا میاد یا نه ! اما خواستم خداجافظی کنم. خبر خوشیه ! یا حق ! پیوست : از اونور آب اینجا فعالم هاااا ... !!!!
-
رویای عاشقی ...
دوشنبه 29 مهرماه سال 1387 09:12
به نام خدا آهای زن سی ساله ! رویای عاشقی در سر داری ... ؟ گل « جوانی » ات را کنار جوی آبی، در مسیر، گذاشتی و فرود آمدی ... فراموش کرده ای ... ؟ *** آهاااااااااااای .... ای زن سی ساله ... ! رویای عاشقی در سر داری ... ؟ طفلک من ...
-
دوباره جنون
سهشنبه 9 مهرماه سال 1387 15:43
به نام خدا پشت در «جنون» نشسته. می ترسم از خانه خارج شوم. مرا می گیرد و نابودم می کند. * نه. جنون وارد شده. من می ترسم. * دارم دیوانه می شوم. فکرها همه مثل گردباد در ذهنم می چرخند. کسی نجاتم دهد. نمی دانم در اطرافم چه خبر است. نمی دانم این مرد نارنجی که «رئیس» می نامندش، از من چه می خواهد. هر چند وقت یکبار باید در...
-
کجا بروم ...؟
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 15:37
به نام خدا شل افسرده پوچ و خسته ... دری نیست که از آن بگریزم از این همه ناآرامی؟ دری نیست که از آن، از دنیا فرار کنم؟ بگویید کالسکه را آرام تر برانند ... من سرم گیج می رود ... و چشمانم، از درد، می خواهد از حدقه به در آید ...
-
دوستان من کجا هستند؟ (۱)
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 13:15
به نام خدا احتیاجی به فرانسه نوشتن نیست. خسته شده ام. از گرما، شاید ... . احساس می کنم که آویزان دیگران هستم: - آویزان «محمد»، پسر یازده ساله محله که چقدر مودب و دوست داشتنی است. - آویزان مادر که حرف هایش مثل موسیقی می ماند. - آویزان «گ» عزیز، دوست اینترنتی پر حوصله. - یا «ر»، همیشه در گردش. - یا حتی زمان ! راست می...
-
کشورم
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1387 16:37
به نام خدا تمام مشکلات، تمام گناهان، تمام نابرابری ها، فسادها، ظلم ها تمام کمبودها،و تمام ایراداتی که در کشورم وجود دارد، بر شانه هایم سنگینی می کند ... من کشورم را دوست دارم و به اندازه ی کسی که مسوول تمام این بی عدالتی ها و نادرستی هاست، از آن درد می کشم ... من از همه چیز و همه کس خجالت می کشم، به خاطر آنچه که در...
-
خروس متعهد (۳) - بخش آخر
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 10:22
به نام خدا هوا سرد است، بیرون که می روی. سوز می زند توی صورتت، گونه هایت، پیشانی ات. نمی بخشد تو را. موسیقی می خواند برایت : دوستت دارم از پیشم نرو تو برای من ساخته شده ای، تنهایم مگذار هنوز دوستم داری، عشق دیرینه من ... ؟ به قول سهراب : « دل خوش سیری چند ؟» عشق « سیری چند؟ » ماندنی نیست که. می مانی، کهنه می شوی،...
-
زن بودن
شنبه 12 مردادماه سال 1387 10:38
به نام خدا تمام حس «بدبختی» ام از «زن بودن»، وجود این همه احساس است که همیشه بی پاسخ مانده ... - در بهترین حالت - ! * «صداقت بی پناهم» برای تو، خدایا ! پیوست : هیچ توضیح دیگری لازم نیست ...
-
خروس متعهد (۲)
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:37
به نام خدا ر وی صندلی می نشینی. کنار شومینه. گرمای شومینه، مثل غول چراغ جادو تو را در خود می گیرد. بدون اینکه صدایی از اطراف بشنوی، رفت و آمدها و تقلاهایشان را می بینی. مسوول مهربان، بر روی صندلی چرخان نشسته، پرونده ها بر روی زانویش: آویزان و در حال افتادن... متوجه نیست... . شاگرد بزرگت، کنارت نشسته و برای دلخوشی تو،...
-
خروس متعهد (۱)
شنبه 29 تیرماه سال 1387 00:10
به نام خدا زمان که می گذرد ... کاری به کارش نداشته باش ... خودت را بزن به آن راه ! مهم نیست : گنجشکی که ناگهان مرد و از روی شاخه به زمین افتاد، خروسی که با تعهد از مرغ هایش محافظت می کند و خوشحال است که به لطف روستایی مهربان غذایش تا مدت ها فراهم است ... ، یا آقای رییس که صفرهای حقوقش را نمی توانی بشمری و غمگین است که...
-
تنهایی
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 12:06
به نام خدا « تنهایی » مثل آفت های باغچه ی کوچک پدر، مثل گیاه زردی که به دور ریحان پر انرژی می پیچد، به دورت می پیچد و بر سرت آنقدر فشار وارد می کند که چشمانت درد می گیرند و در آستانه ی از حدقه بیرون زدن، همچنان ثابت، خیره اند به « واقعیت بی معنا » ی برون. تنهایی کتابی نیست که وقتی خسته ات کرد، آنرا ببندی و بگذاری اش...
-
چرخ بر هم زنم ار ...
دوشنبه 25 تیرماه سال 1386 11:00
به نام خدا دنیا که می چرخد آرزوهای تو هم می چرخند می چرخند می چرخند مثل یک گلوله توپ بازی که به دیوار می خورد ! اصلا معلوم نیست چه می شود، به کجا می رود ... معلوم نیست سهم تو از این همه آب و آسمان و کوه و درخت، کجاست ... معلوم نیست سهم تو از این همه لبخند ناز پراکنده در آسمان چه می شود ... لبخندهای منزل گزیده در...
-
شطرنج
شنبه 19 خردادماه سال 1386 13:30
به نام خدا چیزی نیست، سخت نیست، غصه نخور... مثل شطرنج می ماند. تمام مهره ها را برایت می چینند. تو حق انتخاب نداری. فقط باید آنها را تکان دهی: یکی به جلو، دو تا به راست، چهار تا به چپ ... و اگر اشتباه کنی، باخته ای... آن وقت، در این نقاشی عینی شده، دلت را باخته ای، آبرویت را باخته ای، عمرت را باخته ای، جوانیت را، نشاطت...
-
بی نام
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 13:25
دنیای بدی داریم ! خدایا! دنیا به کسی رحم نمی کند، آدم، آجر، آهن، سنگ، ابر، آسمان، دود، ساختمان، حیوان، خورشید به کسی رحم نمی کند... اما تو مگر از جنس آنهایی؟ مگر تو ادعای خدایی نداری؟ مگر تو خدا نیستی؟ پس چرا رحم نمی کنی بر ما؟ چرا بر مادر تنهای من رحم نمی کنی... چرا بر یک عمر زندگی از بین رفته اش رحم نمی کنی؟ خدایا!...
-
« انگار دیوانه ام »
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1385 10:52
به نام خدا انگار دیوانه ام. انگار با این مردم فرق دارم. دل بدبختم، انتظار زیادی ندارد ... اما ظاهرا زیاد است. شاید دیوانه ام. یک دیوانه پنهان. و هیچکس نمی فهمد. دیوانه ام، که بیش تر از دیگران در خود فرو می روم. دیوانه ام، که دلم بیش تر از دیگران غمگین می شود. دیوانه ام که عجیبم دیوانه ام که افکار و زندگی ام مرا می...
-
بطری آب جو و زندگی
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 12:42
به نام خدا - خوابگاه، اتاقی شامل پنج دانشجوی همسن و سال من تنها کاری که از روی علاقه انجام می دهد، این است که کارهای زشت یا مسخره اش را با طمطراق برای دیگران تعریف کند و به آنها افتخار کند. افتخار کند که با لباسی نامناسب جلو آقای «م» ظاهر می شود و دیگران را که مثل او نیستند، مسخره کند. [...] رهایش کنیم ! آنقدر، این...
-
چه حوصله ای ری را...
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 16:49
به نام خدا «چه حوصله ای، ری را ! بگو رهایم کنند بگو راه خانه ام را خواهم آموخت...» (محمد علی صالحی) *** خوب بود اگرمرد می بودم. آهن داغی بر روی احساساتم می گذاشتم تا شاید برای همیشه خاموش شوند. یا حداقل، برای مدتی... . چقدر دل پیچه دارم. می خواهم احساس بالا بیاورم. می خواهم اشک بالا بیاورم و سالها سالها سر بردیوار...
-
زندگی است، دیگر ...
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 17:36
به نام خدا می گوید: «تازه اول سال است. هنوز برنامه ی وام ها مشخص نشده است. اگر پارسال اقدام کرده بودید، خیلی راحت تر از امسال می توانستید وام بگیرید.» حرفی ندارم که بزنم. می گویم : «بله» و بعد از مکث بسیار کوتاهی: « پس بعدا، دوباره با شما تماس می گیرم.» اما او هنوز حرف برای گفتن دارد. می پرسد: « شما دیگر چرا خانم - ؟...
-
کسی که...
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 09:18
به نام خدا برو بگو کسی بیاید، مرا دورم کند از اینجا. بگو کسی بیاید که جمله ای داشته باشد برای زایش امید. بگو کسی بیاید و بگوید که زندگی ما، فقط دویدن بر روی پله ها و به دنبال کاغذهای رها در باد نیست... بگو کسی بیاید که کلامی داشته باشد برای باریدن باران. بگو کسی بیاید و بگوید که باران باز هم خواهد بارید... که زندگی...
-
روزهای خاصی
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 10:18
به نام خدا وقتی تو می خواهی، یا نمی خواهی، نمی دانم، همه چیز به هم می ریزد. دیروز روز بدی داشتم.امروز هم روز خوبی نداشته ام. نمی دانم، شاید روز، خوب بوده، من نه ! چقدر بد است... . روزهای خاصی، حالت باید بد شود. باید بی تاب شوی، طول راهرو را قدم بزنی، هزاران ناراحتی، از تمام کسانی که می شناسی، توی ذهنت، پشت سر هم صف می...