خروس متعهد (۱)

 

 

 

 

 

به نام خدا

 

زمان که می گذرد ... کاری به کارش نداشته باش ... خودت را بزن به آن راه ! مهم نیست : گنجشکی که ناگهان مرد و از روی شاخه به زمین افتاد، خروسی که با تعهد از مرغ هایش محافظت می کند و خوشحال است که به لطف روستایی مهربان غذایش تا مدت ها فراهم است ... ، یا آقای رییس که صفرهای حقوقش را نمی توانی بشمری و غمگین است که چرا حقوقش آنقدر نیست که بتواند هر هفته با هواپیما به خانه پدری برود... .

آقای رییس دوست دارد کارمند ساده باشد ... .

کارمند ساده، سرش توی لاک خودش است. حتی نمی داند لاکش چقدر است ... فقط شاید، گاهی اوقات احساس کند که از همیشه سنگین تر شده ... !

همین است ...

خانم منشی از تو می خواهد که «بچه بازی» هایت را تمام کنی و دوباره، مثل یک «انسان عاقل»، سرت را توی لاک خودت فرو کنی ! مگر تمام آنها که یک مدت طولانی «عاقل» بوده اند  «بچه بازی» در نیاورده اند، زندگی بدی دارند ... ؟! از جمله خود او که با این سن کمش به فکر خانه خریدن افتاده ... ! تمام مدت، از صبح تا شب، دیوارهای مهربان محیط کار را دیده، زنگ تلفن ها را شنیده و دستورهای نوازش گرانه آقای رییس را اطاعت کرده است ... .

مسخره است. حتی نمی داند افق یعنی چه ! آنوقت فکر می کند که باید در مورد زندگی تو نظر بدهد ... !

 

*

 

همه چیزهایی را که در اطرافت می گذرد، می نگری؛ اما نمی دانی کدام خوب است ... نمی فهی ... کدام یک انگیزه می شود برای زندگی کردن ... . سپور محله، نه چندان پیر، امروز صبح زود، با سپور دیگری حرف می زد و می خندید ... دندان های جلوش افتاده بود... چه اهمیت داشت ...؟ می خندید ... و لباسش نارنجی بود ... . فکر کردم چرا می خندد؟ جز برای مردم ... : زمانی که حوصله سوال های اطراف را نداری که چرا نمی خندی، چه شده، چرا غمگینی ... . فکر کردم در خانه اش، در صندوق، در حساب بانکی اش و حتی در قلبش چه دارد که هنوز با لبخند نفس می کشد ... ؟ از کجای دنیا آویزان شده ... ؟ چه چیزی او را به این همه سعی و تلاش وامی دارد ... ؟ آن لبخند را در کجای روحش پنهان کرده؟ در کجای وجودش ذخیره کرده که از تمام شدنش نمی ترسد ... . قضیه بسیار ساده است :

سپور پنجاه و اندی ساله محله که آلودگی ها را جمع می کند، چرا می خندد؟ چه چیزی او را به زندگی چسبانده ... ؟ مسخره است ... سوال های «بی معنی» ، «بی جواب» ...

 

 

ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
بردیا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:55 ق.ظ http://amentia.persianblog.ir

نگفتی ... تو دنبال چی هستی ؟ . خروس و رئیس و منشی و سوپور تکلیفشون مشخش شد . تو الان ، تو تمام این مدت که نبودی ، کجایی ؟؟ . نمیپرسم تو این مدت کجا بودی ، سئوالم اینه : الان کجایی ؟؟

باور کن در این لحظه که برات می نویسم، تو گردباد زندگی ام. نه به معنی اینکه خیلی شرایط سختیه و تحت فشارم و این داستانا، بلکه به معنی اینکه دیگه هیچ تصمیم گیری دست من نیست. همه چی داره میچرخه و منو میچرخونه و من نمیدونم چه خبره ! من امروز ۳۰ تیر بلیط داشتم که تهران رو برای مدت حداقل ۲ ماه ترک کنم. اما همین امروز با یه تلفن، بلیطمو پس دادم ( و البته ۳۰٪ هم روش ضرر دیدم !!!) و از فردا با همون خروس و منشی و رئیس و ... دوباره همکار میشم. اه اه اه ...

هم من قاط زدم، هم خدا ! اون که دیگه واقعا ! فکر کنم خیلی مست کرده !

سوالتو جواب دادم یا چرت و پرت گفتم؟ فکر کنم چرت و پرت گفتم. الان خونه ام، در تهران ( این از نظر فیزیکی) و منتظرم ببینم تا دوماه دیگه خدا چی کار میکنه با این گردونه اش. شاید نوبت سهم من شده باشه... کی می دونه ...

افرا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ق.ظ http://WWW.CHAKAAMEH.BLOGFA.COM

سلام بانو .

چقدر ناگهانی و لذت بخش بود حضورت .

کلی ذوق زدم . باور کن .

بازم از این کارا بکن .

منم دلم تنگ شده .

واسه خیلی چیزا .

تنگ هم می شه .

از وقتی قرار شده بری ، دلم گرفته حسابی .

این پیتزا شاید آخرین پیتزامون باشه ، نه ؟

به هر حال خودت می دونی که همیشه آرزوی بهترین رو واست دارم .

همیشه .

امیدوارم هر جا که هستی شاد شاد شاد باشی چون شهامتشو داری .

این شرط نخست دوستیه ، مگه نه ؟

همین بهترین ها رو خواستن .

واست دعا می کنم .

واسم دعا کن .

دوستت دارم .

افرا .

افرا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ http://WWW.CHAKAAMEH.BLOGFA.COM

کامنت قبلی رو ایگنور کن !

خیلی تلخ شد !

طفلک تو که اومدی بعد عمری یه سر به ما بزنی !

دلم تنگ شده !

تو هم با این مرگ گفتنت !

ما هم مگر اینکه اینجا مادربزرگ شیم !

مرسی به خاطر اون تعریف و تمجید ها !

تو معمولا خوب آبروداری می کنی !

بازم دوستت دارم !

افی !

سلام افی جون.

چند وقت پیش با تی تی حرف می زدم. داره میره مکه. فرتی پرسید شوهر کردی یا نه !!! منشی شرکت هم اولین سوالی که بعد از ۴ ماه پرسید همین بود! باور کن اگه بخوام شوهر کنم باید از منشی سابق که جدیدا فعلی شده اجازه بگیرم! راستی می خوام برم کلاس دف. دلم داره واسش میترکه. دیگه نمی تونم جلو خودمو بگیرم. این دنیای کثافت خیلی کوچیک تر از اونه که به یه آرزو مثل این همش بگی نه ! پدر جان هم که روی گنج نشسته ! بنده هم که کلی پس انداز دارم از چهار سال کار پاره وقت مسخره !!! این هم از خبرا. مترو ها و اتوبوسا رو که خدا از ما نگرفته : یه گل گلدون تو گیشا میزنی، پول نصف کلاس دفو در میاری !!!

فعلا اونجا اومدنم کنسل شده. هر وقت قرار شد بیام، بهت خبر میدم تا واسه پرخوری عصرمون آماده شی !!!

هر وقت چیزی نوشتی خبرم کن، خوب؟

به قول مستر بین : گراسیاس !!!

یا حق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد