کلاس شنا

سلام.


دیروز جلسه ی پنجم کلاس شنا بود. با گریه از آنجا خارج شدم !


عمق استخر یک متر و هشتاد سانتی متر است. من در حد صفر هم نیستم. خیلی هم می ترسم. هیچ چیزی هم یاد نگرفته ام. احساس درماندگی می کنم. برای همین برای استاد بهانه ی داستان ماهیانه را آوردم و او هم باور نکرد و البته جواب داد که ایرادی ندارد، و اینکه به خاطر این قضیه که آدم زندگی را متوقف نمی کند.


اما من به استخر برنگشتم. روی لبه نشستم و مانور های بقیه را نگاه می کردم. زمانی که دیگر واقعا سردم شده بود، به او گفتم که می روم و وقتی علت را پرسید، مثل بچه ای که از شدت درماندگی بدبخت شده، شروع کردم به گریه کردن. گفتم که بین ده نفر فقط من هستم که یاد نمی گیرم و اینکه این قضیه مرا ناراحت می کند و می خواهم شنا را رها کنم.


اگر زمانی شنا را رها کنم، آن روز روز خوشبختی من خواهد بود ! اما هرگز نخواهم توانست رهایش کنم. مثل تمام کارهای وامانده ایست که شروع کرده ام و به پایان رسانده ام. « مریضم دیگه ! »


من چرا شنا یاد نمی گیرم؟ آیا عجله دارم؟ یعنی هنوز زود است؟ چه کار کنم که یاد بگیرم؟ می ترسم غرق شوم. چکار کنم که نترسم؟


خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا