کلاس شنا

سلام.


دیروز جلسه ی پنجم کلاس شنا بود. با گریه از آنجا خارج شدم !


عمق استخر یک متر و هشتاد سانتی متر است. من در حد صفر هم نیستم. خیلی هم می ترسم. هیچ چیزی هم یاد نگرفته ام. احساس درماندگی می کنم. برای همین برای استاد بهانه ی داستان ماهیانه را آوردم و او هم باور نکرد و البته جواب داد که ایرادی ندارد، و اینکه به خاطر این قضیه که آدم زندگی را متوقف نمی کند.


اما من به استخر برنگشتم. روی لبه نشستم و مانور های بقیه را نگاه می کردم. زمانی که دیگر واقعا سردم شده بود، به او گفتم که می روم و وقتی علت را پرسید، مثل بچه ای که از شدت درماندگی بدبخت شده، شروع کردم به گریه کردن. گفتم که بین ده نفر فقط من هستم که یاد نمی گیرم و اینکه این قضیه مرا ناراحت می کند و می خواهم شنا را رها کنم.


اگر زمانی شنا را رها کنم، آن روز روز خوشبختی من خواهد بود ! اما هرگز نخواهم توانست رهایش کنم. مثل تمام کارهای وامانده ایست که شروع کرده ام و به پایان رسانده ام. « مریضم دیگه ! »


من چرا شنا یاد نمی گیرم؟ آیا عجله دارم؟ یعنی هنوز زود است؟ چه کار کنم که یاد بگیرم؟ می ترسم غرق شوم. چکار کنم که نترسم؟


خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا


نظرات 4 + ارسال نظر
spa پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ

من هشت ساله م که بود رفتم کلاس شنا...و توی عمق 4 متری همش خفه شدم. تا پایان ترم رفتم و بعدش دیگه پامو تو استخر نذاشتم!

راست می گی؟ واقعا امیدوار شدم به خودم. فرقش اینه که من الان شصتاد سالمه و تو هشت سالته. از طرف دیگه به خودم می گم که فوقش اینه که یاد نمی گیرم ! هه هه هه ! رفته رو اعصابم ها !

مهدیه جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:52 ب.ظ http://mahdiemofidi.blospot.com

به نظرم زمانی احساس خوشبخت می کنی که با اصرار بسیار، حتی شاید بعد یکی دوبار خفه شدن کامل بفهمی چقئر راحت می تونی شنا کنی، خیلی خنده داره وقتی که یاد گرفتی اصلن یادت نمی یاد اون موقعی که نمی تونستی چه اتفاقی برای بدنت توی آب می افتاد که نمی تونستی شنا کنی :)

علی ودایع شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:52 ق.ظ http://siyasatpisheh.persianblog.ir

سلام
هرجای این کره خاکی و زیر آسمانی آبی اش هستی آرزو می کنم اوضاع بر وفق مرادت باشد ؛ ترس و نداشتن سماجت کافی است تا انسان به آنچه را که آرزو دارد دست نیابد.
حالا می خواهد آزادی باشد ، شنا ، عشق ویا هر چیز دیگری
شنا را یاد گر فتم بی اون که معلم داشته باشم و یا کلاسی رفته باشم ؛ جالب اینجاست که چند نفری هم شنا یاد دادم!

علی ودایع یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:00 ق.ظ http://siyasatpisheh.persianblog.ir

سلام و احترام
در شهر تهران زیست می کنیم آن دوست گران مایه ام در یزد سکونت دارد ؛ شهری که دوران داشنجویی ام را در آن سپری کردم ؛ به همین دلیل هم بود که . . .
راستی کافرستان فرنگ برف آمده؟!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد