خروس متعهد (۲)

 

 

 

به نام خدا

 

 

   روی صندلی می نشینی. کنار شومینه. گرمای شومینه، مثل غول چراغ جادو تو را در خود می گیرد. بدون اینکه صدایی از اطراف بشنوی، رفت و آمدها و تقلاهایشان را می بینی. مسوول مهربان، بر روی صندلی چرخان نشسته، پرونده ها بر روی زانویش: آویزان و در حال افتادن... متوجه نیست... .

   شاگرد بزرگت، کنارت نشسته و برای دلخوشی تو، آن کتاب سیمی را در دست گرفته و تلاش می کند چیزی از آن بفهمد... .

   خانم منشی محترم ... که چقدر همیشه خندان است ... . خندان که نه، لبخند به لب. و سعی می کند با همه رابطه خوب برقرار کند، حتی با گفتن دروغ های خوش آیند !

   و تو ... که بر روی ماه سیر می کنی... .

 

از پل هوایی بزرگراه نواب که رد می شوی، کفشهایت چقدر صدا می دهند !

با رانندگان ریش سفید تاکسی، چه با ملایمت رفتار می کنی ... و حرف های تیز و گوشه دار همکلاسی از خود-دور، چقدر روی اعصابت رژه می روند!

 

   این روزها، نیروی خوبی برای دعوا کردن با دیگران در خود بازیافته ای ! انگار اعتماد به نفست بیشتر شده است ! مثل خیمه شب بازی می ماند ! انگار یک عروسک خیمه شب بازی گستاخ هستی که یکی از طناب هایت را پاره کرده ای ! از گفتن واقعیت، سر کار، برای آقای رییس، خانم منشی و همکاران هم ردیف، هراسی نداری ! حتی در برابر دوستان و نیمه دوستان کلاس، و شاگردهای بزرگ و کوچک ... !

 

   زندگی، با وجود فشار به سختی قابل تحملش، شیرین است زمانی که «شجاعت» را در خود باز می یابی و می بینی که به راحتی هم تسلیم نمی شوی؛ آن هم در محیطی که برای توصیفش دو کلمه «دولتی» و «کارمندی» کافی است :

« شکایت ممنوع » . « انتقاد ممنوع » . « درخواست حق مسلم ممنوع » . یعنی: یا گوش کن، قبول کن و کار کن تا حقوق بگیری و زندگی «آرامی» داشته باشی، یا به شرایط اعتراض کن، «ناسازگار» باش و برو :

                                       « اخراج » یا « استعفا »

زندگی « آرام » ... ! چه مسخره ! چه جای نامناسبی برای کلمه زیبای « آرام »، آن هم کنار «زندگی».

 

 

ادامه دارد ...

خروس متعهد (۱)

 

 

 

 

 

به نام خدا

 

زمان که می گذرد ... کاری به کارش نداشته باش ... خودت را بزن به آن راه ! مهم نیست : گنجشکی که ناگهان مرد و از روی شاخه به زمین افتاد، خروسی که با تعهد از مرغ هایش محافظت می کند و خوشحال است که به لطف روستایی مهربان غذایش تا مدت ها فراهم است ... ، یا آقای رییس که صفرهای حقوقش را نمی توانی بشمری و غمگین است که چرا حقوقش آنقدر نیست که بتواند هر هفته با هواپیما به خانه پدری برود... .

آقای رییس دوست دارد کارمند ساده باشد ... .

کارمند ساده، سرش توی لاک خودش است. حتی نمی داند لاکش چقدر است ... فقط شاید، گاهی اوقات احساس کند که از همیشه سنگین تر شده ... !

همین است ...

خانم منشی از تو می خواهد که «بچه بازی» هایت را تمام کنی و دوباره، مثل یک «انسان عاقل»، سرت را توی لاک خودت فرو کنی ! مگر تمام آنها که یک مدت طولانی «عاقل» بوده اند  «بچه بازی» در نیاورده اند، زندگی بدی دارند ... ؟! از جمله خود او که با این سن کمش به فکر خانه خریدن افتاده ... ! تمام مدت، از صبح تا شب، دیوارهای مهربان محیط کار را دیده، زنگ تلفن ها را شنیده و دستورهای نوازش گرانه آقای رییس را اطاعت کرده است ... .

مسخره است. حتی نمی داند افق یعنی چه ! آنوقت فکر می کند که باید در مورد زندگی تو نظر بدهد ... !

 

*

 

همه چیزهایی را که در اطرافت می گذرد، می نگری؛ اما نمی دانی کدام خوب است ... نمی فهی ... کدام یک انگیزه می شود برای زندگی کردن ... . سپور محله، نه چندان پیر، امروز صبح زود، با سپور دیگری حرف می زد و می خندید ... دندان های جلوش افتاده بود... چه اهمیت داشت ...؟ می خندید ... و لباسش نارنجی بود ... . فکر کردم چرا می خندد؟ جز برای مردم ... : زمانی که حوصله سوال های اطراف را نداری که چرا نمی خندی، چه شده، چرا غمگینی ... . فکر کردم در خانه اش، در صندوق، در حساب بانکی اش و حتی در قلبش چه دارد که هنوز با لبخند نفس می کشد ... ؟ از کجای دنیا آویزان شده ... ؟ چه چیزی او را به این همه سعی و تلاش وامی دارد ... ؟ آن لبخند را در کجای روحش پنهان کرده؟ در کجای وجودش ذخیره کرده که از تمام شدنش نمی ترسد ... . قضیه بسیار ساده است :

سپور پنجاه و اندی ساله محله که آلودگی ها را جمع می کند، چرا می خندد؟ چه چیزی او را به زندگی چسبانده ... ؟ مسخره است ... سوال های «بی معنی» ، «بی جواب» ...

 

 

ادامه دارد...