بیست شهریو 1388 معادل 11 سپتامبر

به نام خدا


همه اینجا مهربانند. نه همه، اما خیلی ها. در رفتار مردم در کوچه و خیابان، سر کار، سر کلاس، در محیط های اداری، مترو یا تراموی، هیچ جا کسی به تو فخر نمی فروشد. هیچ کس خود را زیباتر یا زشت از تو نمی داند. هیچکس ملیت خود را برتر نمی داند. رفتار کسانی که من تا به حال دیده ام عادی است، ملیت اصلا مهم نیست.


به جز این دختر خانم 32 ساله که در خیابان جردن ساکن بوده و مادرش دکتر روانشناس است. خیلی اتفاقی با او آشنا شدم. یکی از استادها مرا به او معرفی کرد. چهره ی خندانی دارد، همیشه. زیبا هم هست، یعنی فکر کنم. اما عادت کرده که با همه چیز فخر بفروشد. اما من از آدم های «فیسو» خیلی بدم می آید. نه اینکه بدم بیاید، اما نمی توانم آنها را خیلی تحمل کنم.


هفته ی اول آشنایی، بعد از اینکه به اتاق بر می گشتم، گریه می کردم. یعنی این گریه کردن دو، سه بار اتفاق افتاد. نمی دانستم دلیلش چه بود. اما بعدا فهمیدم که به خاطر افاده های ایشان و ایراد گرفتن مداومشان از چهره و ظاهر من، دچار افت شدید اعتماد به نفس شده ام. فکر می کردم که خیلی زشتم. واقعا می گویم. خیلی زشت ! اه چه حرف های خاله زنکی بی اهمیتی.


تنها چیزی که می خواستم بگویم این است که رفتارش بیمارگونه است. تنها کسی است که حتی یک ساعت نمی توانم در آرامش با او دوام بیاورم. فکر کنم که جمله ام اشتباه است، نه؟ امیدوارم که حداقل مفهومش درست باشد.


حالا دیگر هرگز از او خبر نمی گیرم. اینطوری بهترم. آخر همیشه عادت دارد به تو بفهماند که تو زشتی و پر از ایراد ! آه.


فعلا می روم. امیدوارم که دفعه ی بعد چیز بهتری برای تعریف کردن داشته باشم. هه هه هه !


یا حق


بانوی گمشده


پیوست : چرا فکر نمی کنم که رفتار خودم اشتباه بوده؟؟

از فرانسه

به نام خدا



   چیزی که برای مخفی کردن ندارم ! اما مدت قابل توجهی بود که کم پیدا شده بودم. اینقدر درس داشتم که به هیچ کار دیگری نمی رسیدم. اما حس نوشتن همیشه قلقلکم میداد. یعنی توی دلم همیشه جای نوشتن خالی بود و احساس می کردم که یکی از کارهای مهمی را که باید انجام می دادم، کنار گذاشته ام. از آن مدل دغدغه های ذهنی که راحتت نمی گذارد. من برای اینکه از شر آن خلاص شوم، همه اش برایش تکرار می کردم که : «الان درس دارم. امتحانات که تمام شد، شروع می کنم. »

   امتحانات تمام شده، بیشتر از یک ماه است. من شروع کرده ام؟ نه، آری. نمی دانم. نه به طور جدی ! حال وطن انقدر خراب است که وقت زیادی را به گوش کردن به رادیو و خواندن سایت های مختلف خبری میگذرانم. این هم توجیه بعدی بود.


دلم برای همه ی دوستانم تنگ شده.


یا حق


بانوی گمشده


شعر معروف از سیمین بهبهانی


دوباره می سازمت وطن!

اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش