زندگی است، دیگر ...

به نام خدا

   می گوید: «تازه اول سال است. هنوز برنامه ی وام ها مشخص نشده است. اگر پارسال اقدام کرده بودید، خیلی راحت تر از امسال می توانستید وام بگیرید.» حرفی ندارم که بزنم. می گویم : «بله» و بعد از مکث بسیار کوتاهی: « پس بعدا، دوباره با شما تماس می گیرم.» اما او هنوز حرف برای گفتن دارد. می پرسد: « شما دیگر چرا خانم - ؟ شما که وضعتان خوب است؟» لبخندش را بر لبانش کاملا حس می کنم. می گویم : « من هم مثل بقیه... زندگی است دیگر... .» به حرفهایش ادامه می دهد:« همان ۱۲۵ تومن را می گویید؟ (و با کلامش می فهماند که: مبلغ وام خیلی کم است. ارزشش را ندارد...) چشم. اگر خبری شد، شما را در جریان می گذارم.» و بالاخره خداحافظی و پایان تماس. او حتی در مورد قرارداد هم از من پرسیده بود: پی گیر قراردادتان هستید؟ -بله. -در چه مرحله ایست؟ -هنوز اول راه است، آقای رئیس وقت دیدن آن را ندارد... .

   حس بغض، قلبم را و گلویم را در می نوردد. جمله اش در ذهنم می چرخد: « شما دیگر چرا خانم - ؟ شما که وضعتان خوب است؟» عجیب است. همین دیشب از سفر شگفت انگیزی برگشته ام: سه شب زندگی در دل طبیعت دست نخورده ی غرب کشور. فکر می کردم درد، دیگر تا مدتها در من قدرت نفوذ ندارد. جالب است زندگی... جالب و لذت بخش. وقتی از دور می نگرم، دختری را می بینم که حاضر نیست از آرزوهایش چشم بپوشد به دلیل اینکه از نظر مالی در جای مناسبی نیست... . دختری را می بینم که حس سفر، عشقی است آشکار در او... . این خود شروع یک زندگی است: از سن ۲۲ سالگی، پس از کسب اندک دانشی، آغاز کار. بزرگی پروردگار است، این کار، این شغل. این یعنی استقلال من. یعنی خانم - حالا دیگر بانوی خود شده است. بانوی زندگی خود. این حس باشکوهی ست. اما درد هم به همراه دارد. پدر شاید دوست نداشته باشد که من ۳۶۵ هزار تومان از درآمدم را صرف خرید فلوت کنم. پدر، پدر عزیز، شاید فکر می کند که من، با درآمد ۱۸۰ هزار تومان در ماه، باید بیشتر از اینها پس انداز کنم... . چون هنوز دانشجویم، به سفرهای دانشجویی کم خرج بروم. من اما، خود بانوی زندگی خود هستم. فلوت عشق زندگی من است، تنها نغمه ی دل انگیز زندگی من است. سفر، مثل قلب در من می تپد. چرا باید موسیقی و سفر را، در کادر زیبای یک تابلو مجلل، بر دیوارهای ذهنم بیاویزم و آه بکشم؟ مگر چند بار جوانم...؟ ...

   چه افکار پراکنده ای... ! عجیب است زندگی... ! « شما دیگر چرا خانم - ؟» کم کم کمرنگ می شود، اما نه محو، و می نشیند گوشه ای از ذهنم، میان آن همه افکار پراکنده و در انتظار. اما هنوز، از ذهنم، تصویر دختری که در یک جاده ی سبز پر خار و پر پیچ و خم قدم بر می دارد، پاک نشده است.