دوستان من کجا هستند؟ (۱)

به نام خدا 

 

احتیاجی به فرانسه نوشتن نیست. خسته شده ام.

از گرما، شاید ... .

احساس می کنم که آویزان دیگران هستم:

- آویزان «محمد»، پسر یازده ساله محله که چقدر مودب و دوست داشتنی است.

- آویزان مادر که حرف هایش مثل موسیقی می ماند.

- آویزان «گ» عزیز، دوست اینترنتی پر حوصله.

- یا «ر»، همیشه در گردش.

- یا حتی زمان !

   راست می گوید. راست می گویند. راست است ! حقیقیت این است که فقط چند نفر را داری که شاید تلفنی با آنها صحبت کنی. همین است. خواهر عزیز زیبا و دوست داشتنی ات هم از تو می نالد: که در خود فرو می روی و وقتت را با او نمی گذرانی ! امروز کمی روی این مساله عمیق شدم. دیدم که در دوستان به دنبال چیزهای زیادی می گردم، «بیش از حد». مثلا انتظار دارم اگر یار قدیمی -که حالا از خاطراتش هم چیز خوشآیندی برایم نمانده- ازدواج کرده، دوست که این خبر را می شنود حداقل نگوید : « اِ اِ اِ اِ ... باریکلا ... ! » جمله ای که با تحسین همراه است.

   برای من فرقی نمی کند که او ازدواج کرده یا نه. «م» هم که این جمله را گفت از روی بدطینتی یا هر کلمه دیگری که می شود فکر کرد، نبود. اما از درون سردش می آمد. با این عکس العمل عجیب، واقعا فهمیدم چقدر از «عشق دردناکی» که سالها بوده، خبر داشته و همدردی می کند !

حالا که گذشت !

   داشتم از این می گفتم که روی مساله تنهاییم عمیق شده ام. آری. تا مدتها، یعنی تا سالهای زیادی «دوستان» در حاشیه زندگی من قرار داشتند. در واقع، زندگیِ کاملا درونی داشته ام. این جمله تا چه حد می تواند قابل درک باشد؟

   سالها در خود فرو رفته بودم. رنجم زیاد بود. بسیار زیاد. گاهی اوقات، از حد قلبم بیشتر. به جنون می زد. آن زمان، خوابگاه بودم. همه معمولی و خوب بودند. من «دیوانه» بودم. از زندگی عینی و abstract بیرون فقط همین سلام ها و خداحافظ های اجباری را داشتم، لبخندهای زورکی، گوش دادنهای ظاهری، تعامل ها و همزیستی های اجباری ...، چه زندگی بیخودی !

   اطرافیان، واقعا برایم مهم نبودند. «اطرافیان» که بودند؟ تمام هم سن و سالان، هم اتاقی ها، هم رشته ای ها، هم دانشکده ای ها و همکاران. آنها که صبح تا شب را با آنها گذرانده ام: از صبحانه و نهار و شام گرفته تا جست و خیزها و گپ زدن ها و شادی ها و غم ها ... تمام لحظاتی که سپری می شد... ، تمام لحظاتی که بر ما می گذشت... . توی آن اتاق خوب، دور آن میز مهربان می نشستیم و با «ع» دوست داشتنی خوب، نسکافه می خوردیم و از چرت و پرت های دکتر «ع.ع.»  سر کلاس حرف می زدیم! خنده هایت هرگز را فراموش نمی کنم.

   اطرافیان من همه خوب بودند. اما من در خود بودم. ظاهرم با آنها بود. لمس دست هایم، سطح نگاهم، صدای خنده ام، حرف هایم از این در و آن در ... . خودم در جای دیگری بودم. توی یک دنیای دیگر. دنیای رنج ها ! چه شاعرانه و مسخره ! اما واقعی است. شاعر یا فیلسوف که نبودم ؛ عارف که نبودم؛  رنج چرا؟ «عاشق» بودم. عاشق کسی که فکر می کنم ارزشش را نداشت. اما چه عشق داغی بود ... سوختم، خدایا ! خوب می دانی ... که چقدر سوختم و سوختم ! به قول دکتر مجد، فاصله جنون تا عقل، لحظه ای است. بعدها، زمانی که فیلمی می دیدم یا کتابی می خواندم، جایی که کسی «دیوانه» شده بود و مردم، چون حرف او را نمی فهمیدند، عکس العمل های بی رحمانه نشان می دادند، در خود، با آنها بسیار همدردی می کردم. در دوردست ذهن خود، برایم مسلم شده بود که من نیز قبلا همین شرایط را داشته ام : «مجنون گشته ای» در میان عاقلان !

از فیلم «سیمون» و «خواهران مک دالین» گرفته تا «داستان آدل هوگو» و «Nadja» و ... .

 

 3 مرداد 1387