کسی که...

به نام خدا

برو بگو کسی بیاید، مرا دورم کند از اینجا.
بگو کسی بیاید که جمله ای داشته باشد برای زایش امید.
بگو کسی بیاید و بگوید که زندگی ما، فقط دویدن بر روی پله ها و
به دنبال کاغذهای رها در باد نیست...
بگو کسی بیاید که کلامی داشته باشد برای باریدن باران.
بگو کسی بیاید و بگوید که باران باز هم خواهد بارید...
که زندگی ما، آن کاغذ چرکنویسی نبود که مچاله شد به دست کودکی و
در جوی کثیفی افتاد...
بگو بادها بوزند
بگو درشکه ها بیایند و اسب های درشکه،
بی وقفه شیهه کنان،
ما را به دوش باد رسانند و
بر آسمان برند.

بگو که روزی می رسد که زمین سفید شود باز و
آسمان بخندد و
اشک های مادر،
پاک شود تا همیشه.

بگو کسی بیاید و بغض مرا از گلویم بکند و
ببرد برای آن ابرها که در کویرهای دور،
بی بغض مانده اند.
سیل برده سرزمین روحم را.
سیل برده قلبم را و زندگیم را.
آه ... چه خسته ام...

برو...
برو به دنبال کسی که
در جیب های بزرگش
کمی سکه ی امید باشد برای دستان خالی زندگی ما.
بگو آنها را
که بیایند و پاهایم را ببرند
تا ندوم دیگر به دنبال اسکناس های موش خورده ی درون سوراخ های خانه های قدیمی.
{...}
برو و بگو آسمان را که سردم است.
که حالا دیگر،
اگر خواسته است،
تنها از تن ها شده ام.
که آماده ام،
که باکره ام برای او.
که روحم
در درونی ترین لایه اش
می خندد بلند اما انگار،
بعدها، در لایه های بیرونی،
کسی هست که گوشت مرا می جود بی وقفه.

برو و
به کسی بگو خسته ام که
پایش را بر زمین ننهاده باشد.