روی صندلی می نشینی. کنار شومینه. گرمای شومینه، مثل غول چراغ جادو تو را در خود می گیرد. بدون اینکه صدایی از اطراف بشنوی، رفت و آمدها و تقلاهایشان را می بینی. مسوول مهربان، بر روی صندلی چرخان نشسته، پرونده ها بر روی زانویش: آویزان و در حال افتادن... متوجه نیست... .
شاگرد بزرگت، کنارت نشسته و برای دلخوشی تو، آن کتاب سیمی را در دست گرفته و تلاش می کند چیزی از آن بفهمد... .
خانم منشی محترم ... که چقدر همیشه خندان است ... . خندان که نه، لبخند به لب. و سعی می کند با همه رابطه خوب برقرار کند، حتی با گفتن دروغ های خوش آیند !
و تو ... که بر روی ماه سیر می کنی... .
از پل هوایی بزرگراه نواب که رد می شوی، کفشهایت چقدر صدا می دهند !
با رانندگان ریش سفید تاکسی، چه با ملایمت رفتار می کنی ... و حرف های تیز و گوشه دار همکلاسی از خود-دور، چقدر روی اعصابت رژه می روند!
این روزها، نیروی خوبی برای دعوا کردن با دیگران در خود بازیافته ای ! انگار اعتماد به نفست بیشتر شده است ! مثل خیمه شب بازی می ماند ! انگار یک عروسک خیمه شب بازی گستاخ هستی که یکی از طناب هایت را پاره کرده ای ! از گفتن واقعیت، سر کار، برای آقای رییس، خانم منشی و همکاران هم ردیف، هراسی نداری ! حتی در برابر دوستان و نیمه دوستان کلاس، و شاگردهای بزرگ و کوچک ... !
زندگی، با وجود فشار به سختی قابل تحملش، شیرین است زمانی که «شجاعت» را در خود باز می یابی و می بینی که به راحتی هم تسلیم نمی شوی؛ آن هم در محیطی که برای توصیفش دو کلمه «دولتی» و «کارمندی» کافی است :
« شکایت ممنوع » . « انتقاد ممنوع » . « درخواست حق مسلم ممنوع » . یعنی: یا گوش کن، قبول کن و کار کن تا حقوق بگیری و زندگی «آرامی» داشته باشی، یا به شرایط اعتراض کن، «ناسازگار» باش و برو :
« اخراج » یا « استعفا »
زندگی « آرام » ... ! چه مسخره ! چه جای نامناسبی برای کلمه زیبای « آرام »، آن هم کنار «زندگی».
ادامه دارد ...