کسی که...

به نام خدا

برو بگو کسی بیاید، مرا دورم کند از اینجا.
بگو کسی بیاید که جمله ای داشته باشد برای زایش امید.
بگو کسی بیاید و بگوید که زندگی ما، فقط دویدن بر روی پله ها و
به دنبال کاغذهای رها در باد نیست...
بگو کسی بیاید که کلامی داشته باشد برای باریدن باران.
بگو کسی بیاید و بگوید که باران باز هم خواهد بارید...
که زندگی ما، آن کاغذ چرکنویسی نبود که مچاله شد به دست کودکی و
در جوی کثیفی افتاد...
بگو بادها بوزند
بگو درشکه ها بیایند و اسب های درشکه،
بی وقفه شیهه کنان،
ما را به دوش باد رسانند و
بر آسمان برند.

بگو که روزی می رسد که زمین سفید شود باز و
آسمان بخندد و
اشک های مادر،
پاک شود تا همیشه.

بگو کسی بیاید و بغض مرا از گلویم بکند و
ببرد برای آن ابرها که در کویرهای دور،
بی بغض مانده اند.
سیل برده سرزمین روحم را.
سیل برده قلبم را و زندگیم را.
آه ... چه خسته ام...

برو...
برو به دنبال کسی که
در جیب های بزرگش
کمی سکه ی امید باشد برای دستان خالی زندگی ما.
بگو آنها را
که بیایند و پاهایم را ببرند
تا ندوم دیگر به دنبال اسکناس های موش خورده ی درون سوراخ های خانه های قدیمی.
{...}
برو و بگو آسمان را که سردم است.
که حالا دیگر،
اگر خواسته است،
تنها از تن ها شده ام.
که آماده ام،
که باکره ام برای او.
که روحم
در درونی ترین لایه اش
می خندد بلند اما انگار،
بعدها، در لایه های بیرونی،
کسی هست که گوشت مرا می جود بی وقفه.

برو و
به کسی بگو خسته ام که
پایش را بر زمین ننهاده باشد.

روزهای خاصی

به نام خدا

وقتی تو می خواهی، یا نمی خواهی، نمی دانم، همه چیز به هم می ریزد. دیروز روز بدی داشتم.امروز هم روز خوبی نداشته ام. نمی دانم، شاید روز، خوب بوده، من نه ! چقدر بد است... . روزهای خاصی، حالت باید بد شود. باید بی تاب شوی، طول راهرو را قدم بزنی، هزاران ناراحتی، از تمام کسانی که می شناسی، توی ذهنت، پشت سر هم صف می کشند و تو، نوبت به نوبت، به همه شان فحش می دهی یا توی دلت می گویی :« به جهنم». روزهای خاصی، به جرم زن بودنت، باید برنامه ات به هم بریزد و تو، به کودکانه ترین دلایل، باید چشمانت پر از اشک شود و گلویت، از بغض های بی دلیل انبار شده، درد بگیرد و خودت، هی فکر کنی که برای بهبود حالت چه باید بکنی... .مثل بالا آوردن می ماند. اولش سخت است: فشارت پایین می آید، دلت و روده هایت درد می گیرند، معده ات می خواهد از گلویت بیرون بیاید... . اما وقتی تمام آن چیزهایی که باید از درونت خارج شوند، خارج می شوند، وحتی در همان حال، تو حس بهتری داری. اشک ریختن هم همینطور است. وقتی دو کاسه ی غریب چشمانت پر از اشک می شوند و بعد مژه هایت تر می شود و گونه هایت، حس می کنی، کم کم، که آرام تری. اگر رهایت کنند، شاید چند ساعت متوالی اشک بریزی.
   وقتی توی آن کلبه ی کوچک دنجت می نشینی، کلبه ای که آن را با پرده ای از سهم بقیه جدا کرده ای، و کمی موسیقی بر جانت روان می کنی و با امواج آن هماهنگ می شوی، سرزنشت می کنند که به غم هایت دامن می زنی. اگر می توانستی همه شان را خفه می کردی. از شنیدن این نظرات قاب گرفته خسته شده ای. چطور ... وقتی جانت آتش گرفته،  تو به ترانه های پوچ شاد گوش کنی تا دلت شاد شود؟؟؟ مگر غم، گرد و غباری است که بر چهره ات نشسته تا با نسیم کوچکی از بین برود؟ چیز ریشه داری است. نه این ترانه های پوچ به شادی نشسته و نه آن غم های موسیقایی، در غمت تاثیری ندارند.

...