بطری آب جو و زندگی

به نام خدا

- خوابگاه، اتاقی شامل پنج دانشجوی همسن و سال من

     تنها کاری که از روی علاقه انجام می دهد، این است که کارهای زشت یا مسخره اش را با طمطراق برای دیگران تعریف کند و به آنها افتخار کند. افتخار کند که با لباسی نامناسب جلو آقای «م» ظاهر می شود و دیگران را که مثل او نیستند، مسخره کند. [...]

     رهایش کنیم ! آنقدر، این روزها، خودم، فکر در سر دارم که باید دیگران را رها کنم. یک خستگی روحی عمیق بر جانم نشسته، و هیچ ربطی هم به دوران قبل یا بعد از ماهیانه ندارد. دیگر، انگار شانه های تحملم شکسته. خوب احساس می کنم. وقتی که حرف های دیگران -کوچک یا بزرگ- چون تیر خشنی بر دلم می نشیند، وقتی که از کوچک ترین مساله ای ناراحت می شوم، و کینه از رفتار دیگران توی دلم روی هم انبار می شود، یعنی اینکه ضعیف شده ام. حالا حس می کنم که این حباب نازک وجودم از همیشه نازک تر شده. گریه پشت چشم هایم نشسته. وقتی گوشه ای می نشینم، آنقدر فکر درذهن دارم که مدتها به روبرو خیره شوم. بگذار کمی ساده تر بنویسم، ساده تر و بی شیله پیله تر. یاد پارسال می افتم. چه سال بدی بود. تمام روزهایم در افسردگی گذشت. در آن اتاق دود گرفته ی تاریک، پشت آن پرده ای که تنهاییم را از ازدحام دیگران جدا می کرد... چقدر اشک ریختم... دلتنگی چیز عجیبی است. تمام زندگی آدم را بر هم می زند. اما دیگر تصمیم گرفته ام که در لحظه های تنهایی، مستقل عمل کنم. تصمیم گرفته ام که تنهاییم را تنها زندگی کنم و هیچ کس را شریک نکنم. باید به یاد داشته باشم که دیگران، دیگرانند. که شریک من نیستند.

     ای وای... این دل کوچکم کمی سفر می خواهد. اما هر روز باید درس بخوانم. باید کار کنم. باید یرای زنده ماندن پول جمع کنم. زندگی به این آسانی ها هم که از اسمش بر می آید، نیست. باید برایش اشک ریخت؛ برای لبخند کوچکی از او، مدتها منتظر ماند. باید پله ها را، دوباره و چند باره، بالا و پایین رفت؛ به این آسانی ها هم نیست. باید این دل کوچکت را، شبی، نیم شبی، غروبی، ببری پشت رودخانه ی کوچک پشت رویایت و بگذاری که کمی اشک بریزد تا از تنهایی و دربه دری نمیرد. زندگی آسان نیست... کسی به تو رحم نمی کند... تو اما باید به این دل کوچکت رحم کنی. باید کمی ببری از اجسام. باید هر چند وقت یک بار آبش دهی. باید کمکش کنی تا آرام شود گاهی... .

     زندگی چیز آسانی نیست... . مثل بطری آب جو توی اتاق پنج نفری می ماند. باید زیر تخت، توی نایلون سیاه پنهانش کنی و گاهی، اگر اجسام گذاشتند، جرعه ای بنوشی. ماجرای دل و زندگی هم همینگونه است. خلوتی، گوشه ی ساکتی، جنگل دوری، رود نزدیکی، چیزی لازم است تا بیاساید دلت کمی در آن.

     گاهی وقتها دلت می خواهد سخت از دیگران ببری. فکر می کنی ازوجودهای پراکنده در اطرافت خسته شده ای ... .

به یاد خدایی دیگر از دیگران

  

چه حوصله ای ری را...

به نام خدا

«چه حوصله ای، ری را !
بگو رهایم کنند
بگو راه خانه ام را خواهم آموخت...»

(محمد علی صالحی)

***

خوب بود اگرمرد می بودم.
آهن داغی بر روی احساساتم می گذاشتم تا شاید
برای همیشه خاموش شوند.
یا حداقل،
برای مدتی... .

چقدر دل پیچه دارم.
می خواهم احساس بالا بیاورم.
می خواهم اشک بالا بیاورم و سالها
سالها
سر بردیوار بکوبم...

اگر مرد می بودم، خوب بود.
یاآدم آهنی
یا آجری بر دیوار
یا سنگی در کوهی...

اگر مرد می بودم خوب بود... .

سخت است زندگی...

 

 

پیوست: صمیمانه، به همه ی دوستان عزیز عرض می کنم که، هیچ قصد توهینی به «مرد» در این متن وجود نداره. اگر این کلمه در کنار کلمه هایی مثل «آجر»، «سنگ، یا «آدم آهنی» به کار رفته، نویسنده اصلا قصد مقایسه نداشته. بلکه فقط به دنبال راه حل می گرده برای کاهش حس درونی.
با تشکر،
بانوی گمشده

زندگی است، دیگر ...

به نام خدا

   می گوید: «تازه اول سال است. هنوز برنامه ی وام ها مشخص نشده است. اگر پارسال اقدام کرده بودید، خیلی راحت تر از امسال می توانستید وام بگیرید.» حرفی ندارم که بزنم. می گویم : «بله» و بعد از مکث بسیار کوتاهی: « پس بعدا، دوباره با شما تماس می گیرم.» اما او هنوز حرف برای گفتن دارد. می پرسد: « شما دیگر چرا خانم - ؟ شما که وضعتان خوب است؟» لبخندش را بر لبانش کاملا حس می کنم. می گویم : « من هم مثل بقیه... زندگی است دیگر... .» به حرفهایش ادامه می دهد:« همان ۱۲۵ تومن را می گویید؟ (و با کلامش می فهماند که: مبلغ وام خیلی کم است. ارزشش را ندارد...) چشم. اگر خبری شد، شما را در جریان می گذارم.» و بالاخره خداحافظی و پایان تماس. او حتی در مورد قرارداد هم از من پرسیده بود: پی گیر قراردادتان هستید؟ -بله. -در چه مرحله ایست؟ -هنوز اول راه است، آقای رئیس وقت دیدن آن را ندارد... .

   حس بغض، قلبم را و گلویم را در می نوردد. جمله اش در ذهنم می چرخد: « شما دیگر چرا خانم - ؟ شما که وضعتان خوب است؟» عجیب است. همین دیشب از سفر شگفت انگیزی برگشته ام: سه شب زندگی در دل طبیعت دست نخورده ی غرب کشور. فکر می کردم درد، دیگر تا مدتها در من قدرت نفوذ ندارد. جالب است زندگی... جالب و لذت بخش. وقتی از دور می نگرم، دختری را می بینم که حاضر نیست از آرزوهایش چشم بپوشد به دلیل اینکه از نظر مالی در جای مناسبی نیست... . دختری را می بینم که حس سفر، عشقی است آشکار در او... . این خود شروع یک زندگی است: از سن ۲۲ سالگی، پس از کسب اندک دانشی، آغاز کار. بزرگی پروردگار است، این کار، این شغل. این یعنی استقلال من. یعنی خانم - حالا دیگر بانوی خود شده است. بانوی زندگی خود. این حس باشکوهی ست. اما درد هم به همراه دارد. پدر شاید دوست نداشته باشد که من ۳۶۵ هزار تومان از درآمدم را صرف خرید فلوت کنم. پدر، پدر عزیز، شاید فکر می کند که من، با درآمد ۱۸۰ هزار تومان در ماه، باید بیشتر از اینها پس انداز کنم... . چون هنوز دانشجویم، به سفرهای دانشجویی کم خرج بروم. من اما، خود بانوی زندگی خود هستم. فلوت عشق زندگی من است، تنها نغمه ی دل انگیز زندگی من است. سفر، مثل قلب در من می تپد. چرا باید موسیقی و سفر را، در کادر زیبای یک تابلو مجلل، بر دیوارهای ذهنم بیاویزم و آه بکشم؟ مگر چند بار جوانم...؟ ...

   چه افکار پراکنده ای... ! عجیب است زندگی... ! « شما دیگر چرا خانم - ؟» کم کم کمرنگ می شود، اما نه محو، و می نشیند گوشه ای از ذهنم، میان آن همه افکار پراکنده و در انتظار. اما هنوز، از ذهنم، تصویر دختری که در یک جاده ی سبز پر خار و پر پیچ و خم قدم بر می دارد، پاک نشده است.