شطرنج

 

 

 

به نام خدا

 

چیزی نیست،

سخت نیست،

غصه نخور...

مثل شطرنج می ماند. تمام مهره ها را برایت می چینند. تو حق انتخاب نداری. فقط باید آنها را تکان دهی: یکی به جلو، دو تا به راست، چهار تا به چپ ... و اگر اشتباه کنی، باخته ای... آن وقت، در این نقاشی عینی شده، دلت را باخته ای، آبرویت را باخته ای، عمرت را باخته ای، جوانیت را، نشاطت را ...

و تمام روضه های گذشته و آشنای قدیمی.

بازی است دیگر... آخرش می آموزی ... بستگی به شرط بندی ات دارد، یا قبل از باخت، با بعد از باخت...

 

این قانون زندگی است ...

 

 

 

بی نام

 

دنیای بدی داریم !
خدایا! دنیا به کسی رحم نمی کند، آدم، آجر، آهن، سنگ، ابر، ‌آسمان، دود، ساختمان، حیوان، خورشید به کسی رحم نمی کند...
اما تو مگر از جنس آنهایی؟ مگر تو ادعای خدایی نداری؟ مگر تو خدا نیستی؟ پس چرا رحم نمی کنی بر ما؟
چرا بر مادر تنهای من رحم نمی کنی...
چرا بر یک عمر زندگی از بین رفته اش رحم نمی کنی؟
خدایا!
تو را هم بگذارم کنار همین دیوارهای عظیم سر به فلک کشیده و 
                           همین خودشید تابنده سوزان و
                           همین رگبارهای کوبنده؟
تو را هم بگذارم کنار همین معاونت بی رحم منابع انسانی و همین پدر و همین آدمها؟
تو چرا رحم نداری بر ما...؟
تو هم قانون جنگل را پیاده می کنی؟
دوست داری این اوضاع را؟ دوست داری ضجه های آسمان شکن مادر را در دل، بشنوی؟
رحم نمی کنی بر ما... خدایا...!
دنیای بدی آفریده ای...
آدمهای آدم خوار
دیوارهای آدم خوار
زمین داغ آتشین
بدون قانون
بدون اندازه
بدون رحم
بدون عدالت
...

نامردی، خدایا... !

 

« انگار دیوانه ام »

به نام خدا

 

انگار دیوانه ام.

انگار با این مردم فرق دارم.

دل بدبختم،  انتظار زیادی ندارد ... اما ظاهرا زیاد است. شاید دیوانه ام. یک دیوانه پنهان. و هیچکس نمی فهمد.

دیوانه ام،

که بیش تر از دیگران در خود فرو می روم.

دیوانه ام،

که دلم بیش تر از دیگران غمگین می شود.

دیوانه ام

که عجیبم

دیوانه ام

که افکار و زندگی ام مرا می رنجانند.

دیو انه ام

که تنهایم،

که احساس کثیف « تنهایی»

    احساس بیهوده ی « تنهایی»

    احساس سراب « تنهایی»

               بر تابوت شادمانی ام بوسه می زند.

_____

 

شب، به خانه برگشتن سخت است. فکر می کنم چرا باید برگردم... وارد که می شوم، گرمای مطبوع، فلوت و موسیقی خوب است، اما... نمی دانم چرا باید خانه مرتب باشد، ظرف ها شسته شده باشد و گرد میز برچیده شده باشد...قطعه ای موسیقی، ... تمام شب... و همین بازی کوچک عنکبوتی برای همه عصرهای زمستان بس است ...

برای ساعت های متمادی بی حسی

پوچی

خلأ

یأس

مرگ

بی نفسی

برای ساعت ها از «عمر گرانمایه» (!)

برای دقایق ارزشمند زرین :

تمام شب،

امشب وشب های دگر

یک گوشه بنشین و به هیچ فکر نکن

نه به رئیس مهربان که تو را زیر نظر دارد

نه به همکاران بی رحم

و به پروژه دکترا که نیمه تمام مانده

و به خانه که بسیار شلوغ است

و وضعیت کاری

و درسی

و زندگی

و هیچ و هیچ ...

 

در ذهنت،

فقط فکر کسی که رفت

وخلأ برجای مانده،

می چرخد

و صدای ساز، بر گرد سرت

و بازی عنکبوتی

و کتری سمج چای

و چراغ جلو در

و دخترک کوچک همسایه ...

____

 

بمان و ببین و بمیر