خروس متعهد (۳) - بخش آخر

 

به نام خدا

   هوا سرد است، بیرون که می روی. سوز می زند توی صورتت، گونه هایت، پیشانی ات. نمی بخشد تو را. موسیقی می خواند برایت :

دوستت دارم

از پیشم نرو

تو برای من ساخته شده ای، تنهایم مگذار

هنوز دوستم داری، عشق دیرینه من ... ؟

 

به قول سهراب :

« دل خوش سیری چند ؟»

عشق « سیری چند؟ »

   ماندنی نیست که. می مانی، کهنه می شوی، تکراری می شوی ... همیشه کس بهتری وجود دارد: امروز «آری»، فردا «نه». این اصل و عمق ماجراست. وگرنه، ولع امروز برای آری گفتن، غیر قابل باور و تمام شدنی است؛ و سردی فردای امروز در آری گفتن باور نکردنی... : این «آری» دروغی است بس بزرگ. برای ترانه هاست. برای کتاب های داستان یا رمان های بزرگ، برای مدتی، چند ماهی، چند سالی ... تا آنچه را که از «درد» نمی شناسی در تو برویاند و با گوشه ها و تصویرهای بعدی زندگی، پرورشش دهد. این عشق است. مثل یک کیسه برنج است: تمام می شود، تحلیل می رود، می پوسد، فاسد می شود و مثل برف های مانده کنار بزرگراه ها، یا سیاهی غلیظ دود می گیردش، یا گل لیزی می شود زیر پای عابران و بر لباس ها و کفش ها می پاشد، تا بالاخره آب شود ...

شوخی بردار نیست: « زبان گنجشکان در کارخانه می میرد » ...

خدا رحمت کند فروغ را.

   چهره شهر، امروز و فردا و پس فردا تغییری نمی کند. سرنوشت تو، مثل کودک لوسی که در کالسکه نشسته و احساس راحتی می کند، از جایش تکان نمی خورد. همان است. کمی بزرگ و سنگین است. و تو باید قوی باشی، هلش بدهی، بلندش کنی و مجبورش کنی که راه برود با قدم های بلند، با نشاط و به اطراف بنگرد و ببیند چه خبر است.

   امروز، بسته کوچکی حاوی یک سرنوشت کوچک قاب گرفته پشت شیشه و درون کادر، برای همسایه طبقه بالا آمد :

- « خدایا ! مرسی ! زحمت کشیدی ... ! »

   خدا کجاست؟ توی این بیغوله؟ روی پله های مترو؟ توی تاکسی؟ یا کارمند وزارت کار است؟ خدا کجاست؟ ریش گذاشته و دور ایران عزیز را به سفر طی می کند و برای مردم پیغام شادی و خوشبختی می فرستد؟ خدا کجاست؟ همان که توی برگه انتخاب واحد، درس های قرآنی و اسلامی و انقلابی را برایت گذاشت؟

- « خدایا ! مرسی ! زحمت کشیدی ... ! چقدر زیباست ! چه قاب قشنگی دارد ... ! «روزی» است دیگر ... ! خدا دستش از آستین دیگران بیرون می آید. توکل کن ! با شرایط بساز ! ناسازگار نباش ... خدا بزرگ است ! مهربان است ... ! »

   خدا کجاست ... ؟ نمی دانم. بالای شهر نشسته؛ نمی داند حتی « تاکسی پیکان » یعنی چه؛ و دست هایش چه لطیف و نوازش کردنی است ... .

   خدا کجاست؟ هر روز از خیابان یوسف آباد، با ماشین 206 کهنه و قدیمی (!) اش می آید میدان کاج و از ترس اینکه « گرین کارتش » باطل شود، هر شش ماه یک بار سفر آمریکا می رود و هفته ای دو روز به غذایی که تو به عنوان نهار می خوری با تمسخر نگاه می کند و کنایه های بی رحم می گوید.

   خدا کجاست؟ نمی دانم ... اینجا ایران است ... اینجا که نیست ...

یا حق

زن بودن

به نام خدا

تمام حس «بدبختی» ام از «زن بودن»،
وجود این همه احساس است که همیشه بی پاسخ مانده ...
- در بهترین حالت - !

*

«صداقت بی پناهم» برای تو،
                                      خدایا !

پیوست : هیچ توضیح دیگری لازم نیست ...

خروس متعهد (۲)

 

 

 

به نام خدا

 

 

   روی صندلی می نشینی. کنار شومینه. گرمای شومینه، مثل غول چراغ جادو تو را در خود می گیرد. بدون اینکه صدایی از اطراف بشنوی، رفت و آمدها و تقلاهایشان را می بینی. مسوول مهربان، بر روی صندلی چرخان نشسته، پرونده ها بر روی زانویش: آویزان و در حال افتادن... متوجه نیست... .

   شاگرد بزرگت، کنارت نشسته و برای دلخوشی تو، آن کتاب سیمی را در دست گرفته و تلاش می کند چیزی از آن بفهمد... .

   خانم منشی محترم ... که چقدر همیشه خندان است ... . خندان که نه، لبخند به لب. و سعی می کند با همه رابطه خوب برقرار کند، حتی با گفتن دروغ های خوش آیند !

   و تو ... که بر روی ماه سیر می کنی... .

 

از پل هوایی بزرگراه نواب که رد می شوی، کفشهایت چقدر صدا می دهند !

با رانندگان ریش سفید تاکسی، چه با ملایمت رفتار می کنی ... و حرف های تیز و گوشه دار همکلاسی از خود-دور، چقدر روی اعصابت رژه می روند!

 

   این روزها، نیروی خوبی برای دعوا کردن با دیگران در خود بازیافته ای ! انگار اعتماد به نفست بیشتر شده است ! مثل خیمه شب بازی می ماند ! انگار یک عروسک خیمه شب بازی گستاخ هستی که یکی از طناب هایت را پاره کرده ای ! از گفتن واقعیت، سر کار، برای آقای رییس، خانم منشی و همکاران هم ردیف، هراسی نداری ! حتی در برابر دوستان و نیمه دوستان کلاس، و شاگردهای بزرگ و کوچک ... !

 

   زندگی، با وجود فشار به سختی قابل تحملش، شیرین است زمانی که «شجاعت» را در خود باز می یابی و می بینی که به راحتی هم تسلیم نمی شوی؛ آن هم در محیطی که برای توصیفش دو کلمه «دولتی» و «کارمندی» کافی است :

« شکایت ممنوع » . « انتقاد ممنوع » . « درخواست حق مسلم ممنوع » . یعنی: یا گوش کن، قبول کن و کار کن تا حقوق بگیری و زندگی «آرامی» داشته باشی، یا به شرایط اعتراض کن، «ناسازگار» باش و برو :

                                       « اخراج » یا « استعفا »

زندگی « آرام » ... ! چه مسخره ! چه جای نامناسبی برای کلمه زیبای « آرام »، آن هم کنار «زندگی».

 

 

ادامه دارد ...