تنهایی

 

 

 

 

به نام خدا

 

 

 

« تنهایی »

مثل آفت های باغچه ی کوچک پدر،

مثل گیاه زردی که به دور ریحان پر انرژی می پیچد،

به دورت می پیچد

و بر سرت آنقدر فشار وارد می کند که

چشمانت درد می گیرند

و در آستانه ی از حدقه بیرون زدن،

همچنان ثابت، خیره اند به « واقعیت بی معنا » ی برون.

 

تنهایی

کتابی نیست که وقتی خسته ات کرد،

آنرا ببندی و بگذاری اش کنار بقیه ی واژه نامه ها و کتاب های مسکوت.

مثل سایه می ماند،

مثل مانتویی که هر روز باید تنت باشد،

مثل عینکی که بر چشم داری

یا اکسیژنی که هر روز نفس می کشی،

پر انرژی و پر جنب و جوش است.

نمی توانی فراموشش کنی؛

نمی توانی از یاد ببری اش

دست های پر توانش را بر روی شقیقه هایت می گذارد

و آنقدر می فشارد تا

- ساده بگویم -

اشک بریزی

اشک بریزی، مثل پدری بر مزار فرزندش:

ساکت، اما پرتوان ... .

 

تنهایی،

سقفی است که بر سرت است،

پوستی است که بر تنت کشیده شده...

تنهایی

بسیار واضح،

سلام گرم همکار خندان است که

زندگی اش

خلاصه می شود در همین چند کلمه ی :

حقوق و همسر و خانه و کار ... .

 

تنهایی

پتکی است که

همه ی سلام ها و خداحافظ ها و لبخند ها و اخم ها

به یادت می آورندش.

زیر پای همکاران، تق تق پاشنه های بی گناه کفش ها می شود

و امواج گیج پنجره های بدبخت محل کار ...

 

تنهایی ساعت مچی ات است که

هر چند وفت یک بار، بر صورتش چشم می دوزی ...

 

تنهایی،

کار و بی کاری است

رنگ سبز کم رنگ اتاق

صدای زنگ دار هم اتاقی

کتری مهربان آب جوش

دگمه پیراهن آبدارچی

و کفش های همکار کنار دستی است،

                                         برای زنگ زدن در گوشت

                                         و اینکه :

                                   

هرگز از یاد مبری

چقدر تنهایی

 

                     

                                                                                                                        

چرخ بر هم زنم ار ...

 

 

به نام خدا

 

 

دنیا که می چرخد

آرزوهای تو هم می چرخند

                     می چرخند

                     می چرخند

مثل یک گلوله توپ بازی که به دیوار می خورد !

اصلا معلوم نیست چه می شود، به کجا می رود ...

معلوم نیست سهم تو از این همه آب و آسمان و کوه و درخت، کجاست ...

معلوم نیست سهم تو

از این همه لبخند ناز پراکنده در آسمان چه می شود ...

لبخندهای منزل گزیده در آسمانهای بالا دست، بدون دود و آهن ...

 

مثل مسابقه می ماند. شاید آخرش ببازی. ماشین آخرین سرعتت که همه امیدت بود، آتش بگیرد و تو، تکه های سوخته آرزویت را جمع کنی و در بزرگترین سطل زباله نزدیک بریزی ...

 

همین است.

دنیا که می چرخد،

آرزوهای تو هم مثل گلوله های رنگین توی « گردونه» ی انتخاب، می چرخند و شاید،

از سهم تو،

هیچکدام بیرون نیفتد ...

هیچکدام انتخاب نشود ...

 

 

دنیا که می چرخد،

آرزوهای بی گناه تو هم می چرخند

تو هم می چرخی

و رویا می بینی

و رویا می نوشی

و سهم تو از تحقق آرزوهایت،

همین چند تکه رویای آلوده به کابوس است

 

 

دنیا که می چرخد ...

 

شطرنج

 

 

 

به نام خدا

 

چیزی نیست،

سخت نیست،

غصه نخور...

مثل شطرنج می ماند. تمام مهره ها را برایت می چینند. تو حق انتخاب نداری. فقط باید آنها را تکان دهی: یکی به جلو، دو تا به راست، چهار تا به چپ ... و اگر اشتباه کنی، باخته ای... آن وقت، در این نقاشی عینی شده، دلت را باخته ای، آبرویت را باخته ای، عمرت را باخته ای، جوانیت را، نشاطت را ...

و تمام روضه های گذشته و آشنای قدیمی.

بازی است دیگر... آخرش می آموزی ... بستگی به شرط بندی ات دارد، یا قبل از باخت، با بعد از باخت...

 

این قانون زندگی است ...