« انگار دیوانه ام »

به نام خدا

 

انگار دیوانه ام.

انگار با این مردم فرق دارم.

دل بدبختم،  انتظار زیادی ندارد ... اما ظاهرا زیاد است. شاید دیوانه ام. یک دیوانه پنهان. و هیچکس نمی فهمد.

دیوانه ام،

که بیش تر از دیگران در خود فرو می روم.

دیوانه ام،

که دلم بیش تر از دیگران غمگین می شود.

دیوانه ام

که عجیبم

دیوانه ام

که افکار و زندگی ام مرا می رنجانند.

دیو انه ام

که تنهایم،

که احساس کثیف « تنهایی»

    احساس بیهوده ی « تنهایی»

    احساس سراب « تنهایی»

               بر تابوت شادمانی ام بوسه می زند.

_____

 

شب، به خانه برگشتن سخت است. فکر می کنم چرا باید برگردم... وارد که می شوم، گرمای مطبوع، فلوت و موسیقی خوب است، اما... نمی دانم چرا باید خانه مرتب باشد، ظرف ها شسته شده باشد و گرد میز برچیده شده باشد...قطعه ای موسیقی، ... تمام شب... و همین بازی کوچک عنکبوتی برای همه عصرهای زمستان بس است ...

برای ساعت های متمادی بی حسی

پوچی

خلأ

یأس

مرگ

بی نفسی

برای ساعت ها از «عمر گرانمایه» (!)

برای دقایق ارزشمند زرین :

تمام شب،

امشب وشب های دگر

یک گوشه بنشین و به هیچ فکر نکن

نه به رئیس مهربان که تو را زیر نظر دارد

نه به همکاران بی رحم

و به پروژه دکترا که نیمه تمام مانده

و به خانه که بسیار شلوغ است

و وضعیت کاری

و درسی

و زندگی

و هیچ و هیچ ...

 

در ذهنت،

فقط فکر کسی که رفت

وخلأ برجای مانده،

می چرخد

و صدای ساز، بر گرد سرت

و بازی عنکبوتی

و کتری سمج چای

و چراغ جلو در

و دخترک کوچک همسایه ...

____

 

بمان و ببین و بمیر

 

 

بطری آب جو و زندگی

به نام خدا

- خوابگاه، اتاقی شامل پنج دانشجوی همسن و سال من

     تنها کاری که از روی علاقه انجام می دهد، این است که کارهای زشت یا مسخره اش را با طمطراق برای دیگران تعریف کند و به آنها افتخار کند. افتخار کند که با لباسی نامناسب جلو آقای «م» ظاهر می شود و دیگران را که مثل او نیستند، مسخره کند. [...]

     رهایش کنیم ! آنقدر، این روزها، خودم، فکر در سر دارم که باید دیگران را رها کنم. یک خستگی روحی عمیق بر جانم نشسته، و هیچ ربطی هم به دوران قبل یا بعد از ماهیانه ندارد. دیگر، انگار شانه های تحملم شکسته. خوب احساس می کنم. وقتی که حرف های دیگران -کوچک یا بزرگ- چون تیر خشنی بر دلم می نشیند، وقتی که از کوچک ترین مساله ای ناراحت می شوم، و کینه از رفتار دیگران توی دلم روی هم انبار می شود، یعنی اینکه ضعیف شده ام. حالا حس می کنم که این حباب نازک وجودم از همیشه نازک تر شده. گریه پشت چشم هایم نشسته. وقتی گوشه ای می نشینم، آنقدر فکر درذهن دارم که مدتها به روبرو خیره شوم. بگذار کمی ساده تر بنویسم، ساده تر و بی شیله پیله تر. یاد پارسال می افتم. چه سال بدی بود. تمام روزهایم در افسردگی گذشت. در آن اتاق دود گرفته ی تاریک، پشت آن پرده ای که تنهاییم را از ازدحام دیگران جدا می کرد... چقدر اشک ریختم... دلتنگی چیز عجیبی است. تمام زندگی آدم را بر هم می زند. اما دیگر تصمیم گرفته ام که در لحظه های تنهایی، مستقل عمل کنم. تصمیم گرفته ام که تنهاییم را تنها زندگی کنم و هیچ کس را شریک نکنم. باید به یاد داشته باشم که دیگران، دیگرانند. که شریک من نیستند.

     ای وای... این دل کوچکم کمی سفر می خواهد. اما هر روز باید درس بخوانم. باید کار کنم. باید یرای زنده ماندن پول جمع کنم. زندگی به این آسانی ها هم که از اسمش بر می آید، نیست. باید برایش اشک ریخت؛ برای لبخند کوچکی از او، مدتها منتظر ماند. باید پله ها را، دوباره و چند باره، بالا و پایین رفت؛ به این آسانی ها هم نیست. باید این دل کوچکت را، شبی، نیم شبی، غروبی، ببری پشت رودخانه ی کوچک پشت رویایت و بگذاری که کمی اشک بریزد تا از تنهایی و دربه دری نمیرد. زندگی آسان نیست... کسی به تو رحم نمی کند... تو اما باید به این دل کوچکت رحم کنی. باید کمی ببری از اجسام. باید هر چند وقت یک بار آبش دهی. باید کمکش کنی تا آرام شود گاهی... .

     زندگی چیز آسانی نیست... . مثل بطری آب جو توی اتاق پنج نفری می ماند. باید زیر تخت، توی نایلون سیاه پنهانش کنی و گاهی، اگر اجسام گذاشتند، جرعه ای بنوشی. ماجرای دل و زندگی هم همینگونه است. خلوتی، گوشه ی ساکتی، جنگل دوری، رود نزدیکی، چیزی لازم است تا بیاساید دلت کمی در آن.

     گاهی وقتها دلت می خواهد سخت از دیگران ببری. فکر می کنی ازوجودهای پراکنده در اطرافت خسته شده ای ... .

به یاد خدایی دیگر از دیگران

  

چه حوصله ای ری را...

به نام خدا

«چه حوصله ای، ری را !
بگو رهایم کنند
بگو راه خانه ام را خواهم آموخت...»

(محمد علی صالحی)

***

خوب بود اگرمرد می بودم.
آهن داغی بر روی احساساتم می گذاشتم تا شاید
برای همیشه خاموش شوند.
یا حداقل،
برای مدتی... .

چقدر دل پیچه دارم.
می خواهم احساس بالا بیاورم.
می خواهم اشک بالا بیاورم و سالها
سالها
سر بردیوار بکوبم...

اگر مرد می بودم، خوب بود.
یاآدم آهنی
یا آجری بر دیوار
یا سنگی در کوهی...

اگر مرد می بودم خوب بود... .

سخت است زندگی...

 

 

پیوست: صمیمانه، به همه ی دوستان عزیز عرض می کنم که، هیچ قصد توهینی به «مرد» در این متن وجود نداره. اگر این کلمه در کنار کلمه هایی مثل «آجر»، «سنگ، یا «آدم آهنی» به کار رفته، نویسنده اصلا قصد مقایسه نداشته. بلکه فقط به دنبال راه حل می گرده برای کاهش حس درونی.
با تشکر،
بانوی گمشده